قصیده حضرت مشکل گشا

قصیده حضرت مشکل گشا

سروده غریب لاری

توضیح این شعر از غریب لاری است و در قالب مثنوی سروده شده است.

ولی از آن جهت که در بین مردم با عنوان قصیده معروف شده است بنده آن را با عنوان قصیده آوردم

اول دفتر به نام کردگار

آنکه باشد خالق آمرزگار

می کنم حمد و سپاس آن کریم

آنکه نامش هست رحمن الرحیم

بعد نعت کردگار لامکان

می کنم مدح شه آخر زمان

هست نامش رحمت للعالمین

در قیامت آن شفیع المذنبین

باد بر او صد هزار از حق سلام

هر شب روز تا صبح قیام

بعد از آن بر حضرت مشکل گشا

کو بود بر درد بی درمان دوا

مدح حیدر را شوم گویا ز جان

خواهم از تایید حق سازم بیان

آن ولی حق علی شیر خدا

مظهر حق آن شه خیبر گشا

مرشد جبریل و شاه بحر و بر

بهر هر مشکل بود او چاره گر

آنکه در گهوار ازدر را درید

آنکه به امداد پیغمبر رسید

آن که کرار است در جنگ آحد

قاتل کفار عمر و عبدود

آنکه عالم جمله در فرمان اوست

آن که در عرش معظم نام اوست

آن که در دستش کلید دو جهان

بارالها حق جاه مرتضی

کن تو درد عالم را دوا

آمدم بر قصه پیر خدا

آن که آقایش بود مشکل گشا

بود عبدالله نامش درجهان

خارکش بودی به عالم شغل آن

روزها می رفت تنها سوی خار

 شام برگشتی ز صحرا خوار زار

روزهای گرم در فصل بهار

خار میکند و نهان کردی به غار

 تا که در دی زحمتش کمتر شود

این ذخیره بر زمستانش بود

شد چو فصل دی بر آن مرد حزین 

گفت با زن آن فقیر دل غمین 

گشته ای زن قحطی اندر خانه ام 

هست تاریک این زمان کاشانه ام

چون ببینم صبح من روی عیال

 طفل هایم مضطرب با قیل و قال 

آن یکی گوید پدر نان در کجاست

دیگری گوید پدر این حال ماست 

حال بهتر باشد ای زن صبح زود 

رو کنم بر سوی غارم همچو دود 

چون که قدری خار در فصل بهار

کنده ام پنهان نمودم جوف غار

می روم فردا به بازار آورم 

تا فروشم مصرف کاری کنم

بشنو از آن خار و آن مرد خدا

 آن فقیر دل فکار بینوا 

کاروانی رفت درآن سرزمین

سوخت یک سر خار آن مرد غمین

چون که عبدالله شد سوی غار

دید خارش سوخته یک رهگذار 

روی خود را کرد او سوی اله

گفت:حالم را ببین ای بار اله

ای تویی رزاق بر هر نیک و بد

ای که نام پاکت الله و صمد

چون روم در خانه بر سوی عیال ؟

من خجالت دارم از آن قیل و قال

با چه رو در خانه خود من روم؟

چون تسلی عیالم را دهم؟

ای الها مرگ را بر من رسان 

ای کریم خالق کون و مکان

این بگفت و زد سر خود را به سنگ 

رفت از هوش آن زمان او بی درنگ

هر زمان می گفت از صدق و صفا

 مشکلم بگشا تو ای مشکل گشا

یا علی درمانده ام دستم بگیر

ای که هستی بی کسان را دست گیر 

بر سرش آمد شه مشکل گشا

آن ولی حق علی شیر خدا 

جست از جا و بگفتا السلام

کیستی؟ دادم رسی ای نیک نام؟

شاه گفتا کن بیان احوال خود 

سرگذشت و واقعات حال خود

گفت:شاها حال زارم را بدان

 خارکش هستم در این شهر و مکان

خارها کردم در این غار ای جوان

بر زمستان این ذخیره بی گمان

کاروانی رفته در این غار بین 

سوخت یکسر خار من ای نازنین

روی بر گشتن زار و خونجگر

گشته ام حیران و سر گردان و زار

مرگ خود را از خدا می خواستم

از غم اطفال سینه کاستم 

شاه گفتا جمع کن زین خرده سنگ 

کن میان توبره خود بی درنگ

گر خدا خواهد جواهر می شود 

مطلب از لطف حاصل می شود

هر شب جمه تو ای مرد خدا 

نقل کن یک مدح از مشکل گشا

هر زمان در کارت افتد مشکلی 

کن علی را یاد برگو یا ولی 

گفت:شاها نام خود را گو به من 

گفت:نامم بوتراب و بوالحسن

گفت شاها روزگارم را ببین

گفت : رو در خانه ات راحت نشین

التماست نزد حق گشته قبول 

بعد از این مقبول شد نزد رسول

آمدم در یاریت این سرزمین 

هم به امر حق تو را گشتم معین 

هر که عجز آرد به درگاه خدا 

با یقین که می شود درش دوا 

بارالها حق شاه کربلا 

حرمت شاهنشه خیبر گشا 

رس به فریاد تمام بندگان 

ای خدا زین فتنه آخر زمان

شاه گفتا چشم خود بر هم گذار

 تا ببینی قدرت پروردگار

چون که عبدالله چشمش باز کرد

دید پیدا نیست آن آزاد مرد 

رفت عبدالله به سوی منزلش

گفت : شرح حال را با زوجه اش 

داد این زر ها به من مشکل گشا 

آن طبیب جمله علت های ما

شب چو شد تاریک روشن شد اتاق 

بخت عبدالله برون شد ز اتفاق 

شهرت نامش تمام شهر شد

 دولتش بسیار عالی قدر شد

خانه خود را همه آباد کرد 

بهر خود قصری ز نو بینیاد کرد

جملگی از کار او آگه شدند 

آفرین گفتند بر آن هوشمند

 موقع حج شد بر آن مستطیع

هر که بود بر قول آن پیغمبر مطیع 

قصد حج کردن جمعی بی شمار 

بود عبدالله به آنها جمع و یار

با زنش گفتا که ای زن با وفا 

هر شب جمه بود واجب به ما 

نقلی از مشکل گشا سازی بیان

بر تمام شیعه شاه جهان

چون که رفت آن پیر مرد دل فروز 

بعد عبدالله گذشتی چند روز 

دخت عبدالله رفت سوی حمام 

کار عبدالله بشد آن دم تمام

شد چه در حمام دخت خارکش 

دختری دید او نشسته حور وش

اصل او پرسید گفتند ای فقیر 

دخت سلطان است این ماه منیر 

با ادب در نزد او کردی سلام 

ایستاد آن دم به اعزاز تمام

دختر سلطان چو وضعش را شنفت

 نزد خود بنشاند همچون گل شکفت

گفت:اصل خویش را با من بگو

واقعات خویش را تو مو به مو 

گفت:باشم دختر یک خار کش 

مطلبت را گو به من ای ماه وش

گفت:این ثروت شما را از کجاست 

گفت: از دست شه مشکل گشاست

آن که عالم جمله در فرمان اوست 

آن که در عرش معظم نام اوست

آن که بر داد همه عالم رسد 

آن که فیاض است در نزد احد

پادشاه دو جهان باشد علی

مصطفی را هم وصی و هم ولی 

این کرم را کرد بر ما آن جناب 

فارغیم امروز از رنج او عذاب 

چون که از حمام هر دو در شدند 

سوی منزگاه خود یک سر شدند 

چون گذشتی روز دیگر دخت شاه 

با کنیزش گفت ای مه لقا

دخت عبدالله را بر گو پیام

خواهم آیم نزد تو ای نیک نام

آن کنیزک روی اندر راه شد

گفت ای خاتون رسولم من تو را 

این زمان از نزد دخت شاه 

اذن خواهد تا بیاید در برت 

تا نهد تاج کرامت بر سرت

با کنیزک گفت دختر این کلام 

دختر شه را زمن بر گو پیام

هم رسان از قول من او را سلام 

عرض کن قربانت ای والا مقام 

گر قدم بگذاری اندر خانه ام 

روشن از مقدم کنی کاشانه ام 

شد کنیزک نزد دخت پادشاه 

گفت عرض دخت عبدالله را 

دختر شه با کنیزک شد روان 

نزد دخت خارکش اندر زمان

با دو صد اعزاز در آنجا رسید

ساعتی در آن مکان چون آرمید

بعد تکریمات و تعریفاتشان 

حرفهای چند آمد در میان

یک شب یک روز در آنجا بدند

بعد از آن بر سوی قصر خود شدند

اتفاقا آن شب آدینه بود

خدمت دختر سلطان نمود

مدحت مشکل گشا از یادشان

رفت آن شب واژگون شد کارشان

دختر سلطان بگفت ای محترم

سوی قصر من بیا ای خواهرم

دخت عبدالله آن برگشته بخت

رفت سوی قصر و سوی تاج تخت

چون که وارد شد به درگه آن زمان

پیشوازش کرد دختر شادمان

با دو صد شادی نشستند هر دوشان 

در تکلم آن دو تن در آن مکان 

دختر سلطان بگفت ای محترم

خیز تا گردش رویم ای خواهرم

دست یکدیگر گرفتند شادمان 

سوی باغ دختر سلطان روان

هر دو تن وارد شدند در صحن باغ 

از نوای قمریان و صوت زاغ

محو صوت بلبل خوشخوان شدند

از صدای بلبلان حیران شدند

میل کردند هر دو تن بر سوی آب 

هر دو تن عریان شدند و با شتاب 

تا که در آن حوض غوطه ور شوند 

از شنا و بازی اش لذت برند

قدرت حق مرغی از بالا فرود 

آمد و عنبرچه دختر ربود 

آمدند از آب بیرون شادمان

سوی قصرش دختر شه شد روان 

گشت بیرون دختر آن خار کش 

اندر آن ساعت به سوی منزلش 

شب چه آمد پیش دخت پادشاه 

 یاد عنبرچه فتاد آن مه لقا

شد روان در باغ بهر جستجو

هر چه گردش کرد نادید آن ماه رو

با کنیزک گفت رو مانند دود

نزد دخت خارکش این لحظه زود

گوی با دختر زمن با احترام 

دختر سلطان رسانیدت سلام

بعد از آن گفته است ای خاتون من 

 کاری افتاده است مشکل پیش من

گمشده عنبرچه ام در صحن باغ 

نیست پیدا هر کجا کردم سراغ 

گر شما دیدید بفرستید آن 

تا که قلبم جمع گردد این زمان 

شد کنیزک نزد دخت خارکش 

می تپید هر لحظه دل اندر برش 

گفت با وی خانمم گفته چنین

گمشده عنبرچه ام ای مه جبین

گر شما دیدید بدهید از کرم

تا که آیم من برون از هم و غم

گفت بر از قول من او را سلام

عرض کن قربانت ای والا مقام

من ندانستم که کردم دوستی 

با شما این شد طریق راستی

تهمت دزدی زدی آخر به من

دارم از تو خواهشی ای نیک زن

در عوض بدهم تو را عنبرچه ای 

بهتر مرغوبتر عطرین چه ای

شر کنیزک نزد دخت پادشاه

گفت شرح دخت عبدالله را

در غضب شد آن زمان آن مه لقا

رفت با گریه به نزد پادشاه

شرح حال خویش آن دختر بگفت

در جواب دخترش آن شاه گفت

این زمان بدهم سزای سارقین

رو تو اندر قصر خود راحت نشین

با غلامان گفت آن شاه عنید

مال عبدالله را غارت کنید

دخترش را با زنش سازید اسیر 

آورید در حبس باشند دستگیر 

تا که دیگر سارقین عبرت برند 

سارقین از فعل خود نادم شوند 

چون شدند در حبس وارد آن زمان 

مادر و دختر به هم گریه کنان

مادرش گفتا به دختر ای حزین

یاد آور از یتیم شاه دین

در خرابه بی کس نالان شدند

از جفای شامیان گریان شدند

طفل شاه دین سکینه با فغان

رو به زینب کرد و گفتا عمه جان

ما مگر منزل نداریم این زمان 

گشته است اندر خرابه جایمان

ما اگر امروز در بند و غمیم

باید این تقلید از زینب کنیم

بشنو از عبدالله آن مرد خدا 
آن فقیر دل فکار و بینوا 

بود در کشتی به سوی حج روان 

غافل از اوضاع چرخ بی امان 

ناگهان کشتی او با صد شتاب 

خورد بر کوهی در افتادی در آب

رو به حق بنمود گفت از سوز جان

ای خداوند زمین و آسمان 

لطف خود شامل نما ای مستعان

بار الها ز آب دریایم رهان

شد دعایش مستجاب کبریا

شد به ساحل گشت محفوظ از بلا

سوی شهر شد روان با حال زار

مو پریشان چشم گریان دل فکار

گشت شب وارد به شهر  و کشورش

رفت عبدالله به سوی منزلش

خانه را ویرانه دید آن پیر مرد 

زان مصیبت سینه اش پر شد ز درد

گشت جویا از کسی آن حال را 

گفت شخصی شرح و هم احوال را

دخترت رفته به قصر پادشاه

نزد دخت شاه آن نیکو لقا

دخترت را تهمت دزدی زدند

خانه ات غارت شده ای مستمند

حال زن با دخترت باشد اسیر 

حبس سلطانند ای مرد فقیر 

آن شب عبدالله با حال نحیف

شد درون خانه اش خوار و ضعیف

 صبح شد در نزد شه شد بی درنگ

گفت با مردان توان انگیخت جنگ

حبس جایز نیست بر زن ای امیر

در عوض کن مرد او را دستگیر

من رضا باشم کن اندر کند و بند 

همچنانموسی بن جعفر زیر بند

بود در زندان هارون هفت سال

در غریبی دور از اهل و عیال 

من نیم بهتر ز اولاد امام 

حضرت سجاد چون در شهر شام 

شاه گفتا با غلامان شریر 

زود عبدالله را بسازید اسیر 

کند هم زنجیر در پایش نهید 

زوجه اش با دخترش بیرون کنید

مدت شش روز عبدالله زار

بود در زندان حقیر و خوار و زار 

در تضرع بود با پروردگار 

کی رحیم و راحم و آمرزگار

بار الها چیست آخر جرم من

من شدم امروز در کند و رسن

هر زمان می گفت یا مشکل گشا 

مشکلم بگشا تو ای شیر خدا 

یا علی از لطف خود دستم بگیر 

عفو کن تقصیرم ای کیوان سریر 

گریه کرد آن پیرمرد از اضطراب 

شد شب جمعه دعایش مستجاب 

زد سر خود را به کند و شد زهوش

آمد آوازی زحق او را به گوش

صبح چون از خواب بر داری تو سر 

سکه ای بینی تو اندر پای در

صرف کن اندر ره مشکل گشا 

قصه مشکل گشا را کن ادا

چون به هوش آمد در آن دم پیرمرد

سر به سوی حق نمود سجده کرد

سکه را دید و ز غم آزاد شد

اندر آن زندان غم دل شاد شد

گفت با آقای خود مشکل گشا 

قاصدی بر من رسان ای مرتضی

ناگهان گردید نمایان یک سوار

بر در زندان بیفتادش گذار

گفت عبدالله با آن نوجوان 

بر رضای خالق کون و مکان

گیر این سکه ز من رو سوی شهر 

گیر نقل و قند یا قدری شکر

تا کنم انفاق در راه خدا

تا بگویم قصه مشکل گشا

رو به عبدالله نمود آن دم سوار

گفت از مشکل گشا دستی بدار

این سزای دزدیت دادست شاه

بازگویی حضرت مشکل گشا

قلب عبدالله شکست از حرف آن

گفت رو کردی الی سرنگان

سرنگون شد اسب او در بین راه 

افتاد و مرد او با حال زار

نعش او بردند اندر منزلش 

باب او آگاه شد بنمود غش

بعد غش آن باب او دیوانه شد

اتفاقا سوی زندان خانه شد

گفت عبدالله بدان روشن ضمیر 

از چه گریانی بگو ای مرد پیر

گفت بودم یک جوانی گلعذار

شد برون از خانه از بهر شکار

افتاد از اسب عمرش شد فنا 

نیست از داغش دگر هوشم به جا

همچو شب تاریک گشته بخت من 

 گر توانی چاره ای کن بهر من

گفت عبدالله با آن بینوا 

عرض حاجت کن تو بر مشکل گشا

هم بگیر این سکه را بر این زمان

بر رضای خالق کون و مکان 

نقل گیر از شهر و آور از وفا 

تا بگویم قصه مشکل گشا

نفس سر کش را دمی خاموش کن 

قصه مشکل گشا را گوش کن

سکه را بگرفت مرد دل فکار

رفت سوی شهر با حالی نزار

نقل و شیرینی گرفت آن مستمند 

شد به زندان بر کنار کند و بند

گفت عبدالله آن مرد خدا 

در زمان  یک مدح از مشکل گشا

هر زمان می گفت از صدق و صفا 

مشکلم بگشا تو ای مشکل گشا

پیر مرد داغدیده دردمند

شد به سوی خانه با حالی نژند

شخصی آمد گفت او را از وفا 

چون که رفتی نزد آن پیر خدا

حاجت او را به جان کردی قبول

از تو شد مقبول الله و رسول

 شد شفیعت حضرت مشکل گشا

زنده شد فرزندت از لطف خدا

باش خوش دل ای حزین محترم

آمدی از لطف حق بیرون ز غم

دید چون روی پسر را پیرمرد

شکر حق گفت و زمین را سجده کرد

کرد پرسش شرح حال آن پسر

در جوابش گفت آن نیکو سیر

کرده نفرینم چه پیر دل فکار

من شدم مغضوب قهر کردگار

جان من بابا چه شد از تن برون

روح من بردند اندر آسمان

در عذابی سخت افتادم بدان

تا تو در زندان شدی گریه کنان

نزد عبدالله آن مرد خدا 

چون شنیدی قصه مشکل گشا

حضرت مشکل گشا شاه کبار

کرد آزادم به حکم کردگار

گفت من گویم به این شاه دغا 

این چنین گفتا شه مشکل گشا

من غضب کردم چه عبدالله را

چون شب جمعه نبود بر یاد ما

دخت عبدالله زار و دل فکار

کی کند دزدی شه بی اقتدار

ز امر حق مرغی فرستادم بدان 

تا ربود عنبرچه را از آن میان

حال عنبرچه بود جوف چنار 

در میان باغت ای ظالم شعار

آن پسر با باب خود همراه شد

زود اندر قصر نزد شاه شد

شاه شد در باغ با جمعی امیر 

از چنار افتاد عنبرچه به زیر

گفت شه آرید عبدالله را

هست بی تقصیر آن مرد خدا

خادمان شاه در زندان شدند

زود برهاندند وی از کند و بند

واردش کردن بر قصر امیر 

از خجالت شاه سر انداخت زیر

بعد از آن گفتا به عبدالله شاه 

هستم از کارم به نزدت عذر خواه

از گناهم در گذر ای با وفا

محض آن سلطان دین مشکل گشا

آن شهنشاهی که لطفش بی حد است

بر سر شاهان عالم سرور است

گفت عبدالله کی شاه جهان

از دل و جان عفو کردم این زمان

نیست تقصیر از تو ای شاه بلند

بود تقدیرم چنین در کند و بند

حضرت مشکل گشا شاها چنین

گوشمالم داد من دارم یقین

شاه او را مهربانی کرد باز

عذر خواهی کرد او را نیاز

دولت آن پیرمردخارکش 

شاد گشت و شد روان در منزلش

با عیالش خوش دل شادان شدند

شکر حق می کرد مرد هوشمند

بارالها حرمت مشکل گشا

حق احمد شافع روز جزا

حرمت سبطین و زهرای بتول

حرمت ذریه پاک رسول

حق آن شاهی که در دشت بلا

شد تنش پایمال اسب اشقیا

حق اشخاصی که دارندآبرو

روز و شب دارند با حق گفتگو

جمع این مجلس مگردان نا امید 

بارالها حرمت شاه شهید

جمله را حاجت روا کن ای کریم

ای که نامت هست رحمن الرحیم

هیچ امیدی مگردان نا امید

بار الها حق قرآن مجید

 

 

یک دیدگاه در قصیده حضرت مشکل گشا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *